.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۴→
بلاخره بعد از یه هفته سروکله زدن والتماس من و رضا،مامان وبابا راضی شدن.
اما راضی کردنشون اصلا کار ساده ای نبود...اشکان مجبور شد به خاطر من یه بهونه الکی بتراشه!با یکی از رفیقاش که توی رشت شرکت مهندسی داره حرف زد و باهاش هماهنگ کرد تا من برای چند ماهی توی شرکتش کار کنم!...کار کردن فقط یه بهونه بود تا مامان وبابا راضی بشن...البته مامان مدام می گفت که چرا همین جا،توی تهران،کار نمی کنم وچرا باید برم رشت واز این جور مخالفت ها!در جواب تمام حرفاش رضا می گفت که کار پیدا کردن توی تهران سخته وحالا که موقعیت به این خوبی پیش اومده،حیفه که فرصت کار کردن توی شهر دنج وآروم واز دست بدم!
با وجود تمام مخالفت ها ونه گفتن ها بود که بلاخره مامان وبابا راضی شدن...فردا صبح،راه میفتم واز اینجا میرم.نمی دونم کی دوباره برمی گردم...شاید هیچ وقت برنگشتم!...شایدم همون روز اول کم آوردم و برگشت وانتخاب کردم...به دله دیوونه من هیچ اعتمادی نیست!
به اصرار رضا،با ماشین اون میرم رشت...قرار شده آخر هفته،رضا بیاد پیشم واز روبه راه بودن اوضاع مطمئن بشه.وقتی اومد باید ماشینش وبهش پس بدم...اون خودش بیشتراز من به ماشین احتیاج داره...
پوفی کشیدم وکیفم واز روی تخت برداشتم...از جابلند شدم وبه سمت در اتاق رفتم.حتی نیم نگاهی به چهره ام توی آینه ننداختم.آخه سرو وضعم دیگه واسم مهم نیس.دیگه هیچی مهم نیس...یه هفته اس که من زندگی نمی کنم...فقط بی هدف نفس می کشم!
از اتاق بیرون اومدم و باقدمای آروم به سمت در ورودی رفتم.با یه خداحافظ روبه مامان خونه رو ترک کردم وسوار آسانسور شدم.
دارم میرم پیش نیکا...باید ببینمش!...باید باهاش خداحافظی کنم.هم با نیکا وهم با فندوقم!...فندوقی که شاید نتونم به دنیا اومدنش وببینم...یکی از ناراحتیایی که بدجور عذابم میده همینه!به دنیا اومدن فندوق،هیجان انگیز ترین اتفاق ممکن بوده وهست اما من باید از دیدنش محروم بشم...
من امروز برای خداحافظی پیش نیکا میرم ولی اون نباید از رفتنم باخبر بشه.حرفی از سفر و رفتن نمیزنم...چوناگه نیکا بدونه که دارم میرم،می دونم به واسطه متین،ارسلانم از قضیه باخبرمیشه!
یه هفته تمامه دارم از دستش فرار می کنم...حتی از ترس اینکه به احتمال صفر درصد ارسلان بهم زنگ بزنه ومتوجه قضیه بشه،گوشیم وهم درست نکردم!البته اون انقدر سرش شلوغه که فکر نکنم اصلا یاد من باشه...
سیمم ودادم به رضا وگوشی خراب وشکسته رو هم توی چمدون سفرم گذاشتم.نمی خوام قبل از رفتنم ارسلان وببینم...تو تک تک لحظه های این چند روز،تمام فکر وذکرم ارسلان بوده وهست اما...من نباید باهاش روبرو بشم!نمی خوام دل کندن وبرای خودم سخت تراز اینی که هست بکنم...باید از اینجا برم...بدون خداحافظی!
بلاخره آسانسور رسید ومن بی معطلی از ساختمون خارج شدم وراه ایستگاه اتوبوس رو در پیش گرفتم.
**********
اما راضی کردنشون اصلا کار ساده ای نبود...اشکان مجبور شد به خاطر من یه بهونه الکی بتراشه!با یکی از رفیقاش که توی رشت شرکت مهندسی داره حرف زد و باهاش هماهنگ کرد تا من برای چند ماهی توی شرکتش کار کنم!...کار کردن فقط یه بهونه بود تا مامان وبابا راضی بشن...البته مامان مدام می گفت که چرا همین جا،توی تهران،کار نمی کنم وچرا باید برم رشت واز این جور مخالفت ها!در جواب تمام حرفاش رضا می گفت که کار پیدا کردن توی تهران سخته وحالا که موقعیت به این خوبی پیش اومده،حیفه که فرصت کار کردن توی شهر دنج وآروم واز دست بدم!
با وجود تمام مخالفت ها ونه گفتن ها بود که بلاخره مامان وبابا راضی شدن...فردا صبح،راه میفتم واز اینجا میرم.نمی دونم کی دوباره برمی گردم...شاید هیچ وقت برنگشتم!...شایدم همون روز اول کم آوردم و برگشت وانتخاب کردم...به دله دیوونه من هیچ اعتمادی نیست!
به اصرار رضا،با ماشین اون میرم رشت...قرار شده آخر هفته،رضا بیاد پیشم واز روبه راه بودن اوضاع مطمئن بشه.وقتی اومد باید ماشینش وبهش پس بدم...اون خودش بیشتراز من به ماشین احتیاج داره...
پوفی کشیدم وکیفم واز روی تخت برداشتم...از جابلند شدم وبه سمت در اتاق رفتم.حتی نیم نگاهی به چهره ام توی آینه ننداختم.آخه سرو وضعم دیگه واسم مهم نیس.دیگه هیچی مهم نیس...یه هفته اس که من زندگی نمی کنم...فقط بی هدف نفس می کشم!
از اتاق بیرون اومدم و باقدمای آروم به سمت در ورودی رفتم.با یه خداحافظ روبه مامان خونه رو ترک کردم وسوار آسانسور شدم.
دارم میرم پیش نیکا...باید ببینمش!...باید باهاش خداحافظی کنم.هم با نیکا وهم با فندوقم!...فندوقی که شاید نتونم به دنیا اومدنش وببینم...یکی از ناراحتیایی که بدجور عذابم میده همینه!به دنیا اومدن فندوق،هیجان انگیز ترین اتفاق ممکن بوده وهست اما من باید از دیدنش محروم بشم...
من امروز برای خداحافظی پیش نیکا میرم ولی اون نباید از رفتنم باخبر بشه.حرفی از سفر و رفتن نمیزنم...چوناگه نیکا بدونه که دارم میرم،می دونم به واسطه متین،ارسلانم از قضیه باخبرمیشه!
یه هفته تمامه دارم از دستش فرار می کنم...حتی از ترس اینکه به احتمال صفر درصد ارسلان بهم زنگ بزنه ومتوجه قضیه بشه،گوشیم وهم درست نکردم!البته اون انقدر سرش شلوغه که فکر نکنم اصلا یاد من باشه...
سیمم ودادم به رضا وگوشی خراب وشکسته رو هم توی چمدون سفرم گذاشتم.نمی خوام قبل از رفتنم ارسلان وببینم...تو تک تک لحظه های این چند روز،تمام فکر وذکرم ارسلان بوده وهست اما...من نباید باهاش روبرو بشم!نمی خوام دل کندن وبرای خودم سخت تراز اینی که هست بکنم...باید از اینجا برم...بدون خداحافظی!
بلاخره آسانسور رسید ومن بی معطلی از ساختمون خارج شدم وراه ایستگاه اتوبوس رو در پیش گرفتم.
**********
۸.۱k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.